شب های اکلیلی

دختری که خواست ناجی دنیا شود...

شب های اکلیلی

دختری که خواست ناجی دنیا شود...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

دختری که خواست ناجی دنیایش شود...

دوشنبه, ۹ مهر ۱۳۹۷، ۱۱:۰۱ ب.ظ

   




   نوشتنم که تموم شد با خودم گفتم واقعا انگار چیزی از درونم بیدار شده بود و این کلمات رو مینوشت...

امروز شادتر و سرحالتر و موفق تر از روز قبل بودم. روز خیلی خوبی بود. شاید تا حالا به کتاب دستان شفابخش فکرنکرده باشید ولی من روش آرمیدگی خوزه سیلوا رو شروع کردم. همین امروز صبح وقتی که ساعت هشت بیدار شدم؛ به خودم گفتم که امروز روز خوبی میشه و شد. کتابش رو خیلی دوست دارم. مثل کتابای روانشناسی انگیزشیِ فیک نیست که غیرواقعی جلوه کنه، البته روشش یکمی ماوراییه و اگه یه دوست واقع گرا داشته باشید که حتی به وجود روح و انرژی ها هم اعتقاد نداشته باشه، پوست از کلتون کنده است و بهتون توصیه میکنم اصلا درباره این چیزا پیشش صحبت نکنید!  من یه همچین دوستی دارم! اسمش مریمه و اگه بخوام بگم شخصیتش چجوریه، باید بگم کاملا شبیه من اما با فرق واقع گرایی. یعنی درونگرا، احساسی، منعطف ولی واقع گرا برعکس من که کمال طلب و رویایی هستم. نمیدونم علاقه ی من به رشد کردنه که باعث شده انقدر به چیزهای ماورایی و نگاه کل نگر علاقه داشته باشه یا نگاه کل نگرم باعث شده من رشد کردن رو ستایش کنم. در کل واقعا ازینکه میتونم به خوبی با مسائل معنوی و غیرملموس ارتباط برقرار کنم، شکرگذارم.

    درباره ی صبح زود بیدار شدن حرف بزنم که حسابی خوشحالم میکنه. وقتایی که تا ظهر نمیخوابم احساس میکنم سالم ترم. همین احساس بسه که روزم ساخته بشه. فقط کافیه صبحونه و ناهارم یکی نشه و من بتونم یه صبحونه ی کامل و خوشمزه بخورم چون من عاشق وعده ی صحبانه ام! همین کافیه تا روزم با ارزش بشه برام. روز ، طولانی تر میشه و احساس میکنم خوب دارم زندگی میکنم و در آخر معنی رشد کردن بهم القا میکنه.

    مثل امروز. از صبح تونستم استفاده کنم. دو تا از ساعت های مورد علاقه ی من در طول روز یکی صبحه یعنی حول و حوش ساعت نه و یکی هم بعد از ظهر نزدیک ساعت سه و چهار. هردو ساعت هوا هنوز روشنه و خونه ساکته. من و مامانم توی خونه تنها هستیم و من میتونم با آرامش به مکان مورد علاقه ام تو خونه پناه ببرم، کتابمم ببرم و قبل از باز کردن کتاب یه نگاهی به گل ها و کوچه نمایان از پنجره بندازم. تو این ساعت ها از روز حس من سبزه. تر و تازه و آروم و شیرین. از ساعت هشت شب به بعد من قرمز میشم. حساس و دمدمی مزاج. واکنش گر نسب به هر نصیحت و سخن نصیحت گونه ای که بشنوم و نمیدونم چرا این ساعت مصادف میشه با حضور بابام تو خونه. من بابام رو دوست دارم اما وقتی خونه است، خونه دلگیر و تاریک میشه. خونه سرد میشه و همه به اتاق خودشون پناه میبرن و آرامش سبز بعد از ظهر به آرامش منفی قرمز شب تبدیل میشه که من پر بشم از خشم و خیلی سریع حساسیت نشون بدم به هرچیز. دو سالی میشه که شب دیگه ساعت مورد علاقه ام نیست. احساس خفگی میکنم. انگار با غروب آفتاب، تمام شادی و سرسبزی من هم غروب میکنه.

   بگذریم. قراره امروز، روز خوبی باشه پس نمیخوام از سرما حرف بزنم. ولی چرا میخوام حرف بزنم... من چند دقیقه پیش قبل از شروع پاراگراف قبل، نوشته ام ناقص موند و برای شام رفتم طبقه پایین. کمی نصیحت و کمی هم عقاید کهنه شنیدم. قبل از صرف شام میخواسم بنویسم که چقدر انگیزنه پیدا کردم برای انجام تکالیف تلنبار شده ی نقاشیم و این انگیزه و میل خیلی ناگهانی تو وجودم بالا گرفت و من واقعا با شادی به سمت کیبرد اومدم تا از این انرژی و عشق به نقاشی کشیدنی که تو من زنده شده بود، بنویسم و بگم که چرا انقدر الان دلم میخواد نقاشی بکشم و هرچی تکلیف داشتم رو با علاقه انجام بدم. اما وقتی رفتم شام خوردم و خواستم ظرفارو جمع کنم، دلم میخواست هرچی ظرف کثیف و بوم نقاشی و مداد رنگی هست رو بریزم توی آشغالی و فقط این خشمی که از ناکجاآباد سرو کله اش پیدا شده رو تخلیه کنم...انگار بعد از شام یک چیزی ناتموم موند. یه حرف که تو گلوم گیر کرد و من چقدر از ناتمام موندن چیزهای مهم بدم میاد. نمیدوستم چرا اینجوری شدم. حالا که دوباره اومدم سر کیبرد، میخوام بنویسم که دیگه اصلا دلم نمیخواد کاغذ و مداد رو برای نقاشی بیارم وسط. دل و دماغ ندارم. درست مثل دیروز و پریروز. من روزها مشتاقانه منتظر یه فرصت بودم که به نقاشی علاقه نشون بدم. منتظر یه اشاره که تا صبح با انگیزه نقاشی کنم و حالا من با دستای خودم اون انگیزه رو خاموش کردم و هنوز هم طوفان درونم آروم نشده. این طوفان و تنش از سر شب راه افتاد. احتمالا برای خیلی ها این حس پیش میاد که تو دل ولوله راه میوفته برای چیزی که نمیدونی چیه... انگار باید یه کاری کنی. یه احساس حماسه گونه است. نمی تونم خوب توصیفش کنم. انگار از ارزش های شخصی مهمت بلند میشه. مثل وقتی که به یه مظلوم داره توهین میشه و تو میدونی که میتونی چیزی بگی تا یه تغییر مثبت، هرچند کوچیک، تو دنیا به وجود بیاری. یه احساس خیلی کلی و عجیبه. انگار به یه قهرمان تبدیل شدی و خودت میدونی که میتونی واقعا یه کاری بکنی. یه تغییر. یه درس رو که به آدم ها بدی. یه تغییر مثبت. و نمیدونم چرا باید بعدازظهر یه دوشنبه ی پاییزی معمولی وقتی که دارم به نقاشی کشیدن فکر میکنم، این حس سراغم بیاد. و دلم بخواد برم و یه نقاشی بزرگ بکشم. یکی از آهناگی لانا رو بذارم که کاملا عاشقانه است اما وقتی که دارم خودم رو یه قهورمان تصور میکنم که میدونه میتونه یه کاری بکنه، اون آهنگ رو زیادی بزرگ کنم و به یه آهنگ سیاسی-حماسی-احساسی تبدیلش کنم که داره درباره ی آدم ها حرف میزنه و من دارم نقاشی میکشم. احتمالا قراره نقاشیم با دنیا و آدماهاش حرف بزنه. از ارزش هام حرف بزنه و تموم طوفان حماسی درونم رو به شکلی خیره کننده به نمایش بذاره. انگار اتاق کش میاد و قدر یه جهان میشه و من مرکزش و  فریاد میزنم. مغزم یه کهکشان میشه و دنیام پهناور و من قهرمانش. و شاید چند قطره ای اشک بریزم برای حرمت انسان که این روزا حسابی داره پایمال میشه...

   اما تنها چیزی که واقعا هست اینه که من تو اتاقی در بسته پشت میزم نشسته ام، اخم کرده ام و دارم یه نقاشی نه چندان عالی میکشم، آهنگ عاشقانه ی لانا داره درباره ی یه شکست عشقی میخونه و همه چیز ساده است، همه چیز آرومه و هیچ فریادی شنیده نمیشه و من که وسط این طوفان عظیم ذهنم نشسته ام؛

و باز تبدیل شدم به دختری که خواست ناجی دنیا شه ...




آهنگ پیشنهادی بعد از خوندن این نوشته:

Donna Donna - Joan Baez

با لیریک و ترجمه و حتی تفسیر کامل!!!


پ.ن: فکر کنم باز هم دلم کم کم میخواد نقاشی بکشه...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی