شب های اکلیلی

دختری که خواست ناجی دنیا شود...

شب های اکلیلی

دختری که خواست ناجی دنیا شود...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی
۱۱
مهر

خب خب خب! امروز انقدر خوشحال و هیجان زده بودم که حد و حساب نداشت. اول از همه بگم که صبح زود بیدار شدم یعنی ناهار و صبحونه یکی نشد! و با توجه به پست قبلی، امروز روز فوق العاده ای محسوب میشه.

  • نگین رفیعی
۰۹
مهر

   




   نوشتنم که تموم شد با خودم گفتم واقعا انگار چیزی از درونم بیدار شده بود و این کلمات رو مینوشت...

  • نگین رفیعی
۰۹
مهر

امروز هم تمرین نقاشیم رو انجام ندادم و نمیدونم این به علاقه ام ربط داره یا به اهمالکاریم. این رو میدونم که اگه واقعا شروعش کنم دیگه زمان رو احساس نمیکنم و مثل همه ی کارای مهم دیگه بعد از انجام دادنش از آسون بودنش قبطه میخورم؛ اما مهم شروع کردنه که من مدام به تعویق میندازم.

امروز حال و هوام خوب بود. با اینکه صبح خیلی خیلی دیر بیدار شدم و روزم زیادی کوتاه شد و کار به خصوصی نتونستم انجام بدم اما استخر رفتم و کل بعدازظهرم به خوشی گذشت. امروز همه چیز آروم بود و مثل همیشه من انگار روی لحظه ها شناور بودم و گم شده و محو تو زندگی! عجیبیه. فاطمه بهم میگه شاید به خاطر تغییر فصله یا شایدم چون هنوز دانشگاهت شروع نشده و مثل عادت هرسالت این موقع مدرسه نمیری و احساس میکنی یک چیزی سرجاش نیست. خوب فکر نکنم سرما همچین بلایی سرم آورده باشه اما شاید خود پاییز یه کارایی داره میکنه. من دوازده سال بوده که با شروع پاییز به مدرسه برمیگشتم. به خونه ی دومم با دوستام با معلمای جدید و حالا تو خونه میشینم یا گه گداری کلاس نقاشی و زبان میرم یا ورزش میکنم و انگار واقعا این جوری نباید باشه. نمیدونم، امیدوارم با شروع کلاسای دانشگاه همه چیز درست بشه. فردا میخوام برم دانشگاه تا چندتا سوال بپرسم. امروز یکمی دمدمی مزاج بودم. زود خونم به جوش میومد. زود بی حوصله میشدم. انگار عصبی شده ام. نمیدونم چمه. حالم در یک کلام خوب نیست و نمیدونم این حال بد ،چی رو میخواد بهم بفهمونه؛ چون معمولا وقتایی که احساس میکنم سبک بال و راحت نیستم، واقعا هم یک چیزی اشکال داره. جای خالی دوستام رو بدجوری حس میکنم.

کاش بارون بباره و صبح زود ساعت هفت و نیم با یه کوله، راهی مدرسه بشم. برم سرکلاس و دوستام رو ببینم. با خوشحالی بهشون سلام بدم و بهشون یاددآوری کنم که داره بارون میباره و تموم سعی ام رو بکنم که انرژی زیادم رو به اونها هم منتقل کنم.

نمیدونستم انقدر عادت ها مهمن. انقدر تغییر سخته و انقدر تموم شدن فصل مدرسه قراره عذیتم کنه. این روزها بین دانشگاه و مدرسه انگار بین زمین و هوا گیر افتاده ام.

امروز یه بنده خدایی که مدام نق میزنه و ناله میکنه و ایراد میگیره، دوباره اومد پیشم و شروع کرد از تنبلی و اهمالکاری سخنرانی کردن. فقط دلم میخواست بهش بگم تا کی میخوای به نصیحت کردن خودت و بقیه ادامه بدی؟ کی وقتشه که دیگه شعار دادن رو تموم کنی و واقعا یه تغییری به خودت بدی؟ بعد یاد خودم افتادم که از آدمای نزدیکم ایراد میگیرم و مدام میخوام بهشون نشون بدم که راه درست کدومه، از اشباهات خودم بگم و کمک کنم رشد کنن درحالیکه الان میفهمم که چقدر خسته کننده است گوش کردن به این حرفا. وقتی تو توی راه هستی لازم نیست یک نفر کنارت باشه و مدام یاددآوری کنه که چند قدم پیش کجا بودی. تو داری حرکت میکنی و گذشته و اینکه قبلن چه قدر احمق بودی اصلا مهم نیست. مهم اینه که الان فهمیدی که کجای کار ایراد داشته و داری درستش میکنی و حالا اینکه هنوز به نتیجه نرسیدی یا شکست خوردی دلیل نمیشه که اصلا به فکرش نیستی. فقط باید ادامه بدی و تلاش کنی. هر چند کوچیک.

و دست از نق زدن برداری البته.

  • نگین رفیعی
۰۶
مهر

                                       

 



    این مطلبی که قصد دارم بنویسم، ایده اش از چند روز پیش به ذهنم اومد؛ تو کلاس زبان با اصطلاح Mother-To-Be آشنا شدیم و همونجا من با خودم فکر کردم این چه اصطلاح جالب و خلاقانه ایه. میشه براش کلی حرف زد کلی فکر کرد کلی برنامه ریخت. داشتم فکر میکردم به عنوان یه مادر آینده من چه عادت های خوب و بدی دارم که به بچه ام هدیه بدم. آیا بچه ام رو همونجوری که خودم هستم قبول میکنم؟ اگه بچه ام رفتارای بد من رو به ارث ببره، من مدام سرزنشش نمیکنم؟! درست همونطور که مادرم از من میخواد که بهتر از خودش رفتار کنم درحالیکه من دختر خودش هستم، با همون عادت های بد با همون نقص ها.

    بعدش، من هر روز به خودم نگاه میکردم و خودم رو ارزیابی میکردم که در طول روز من چه رفتارهایی دارم که اگه یه بچه قراره پونزده سال کودکیش رو با من بزرگ شه، ازشون الگو بگیره و بعد خودم رو به خاطر عادت های خوبم تحسین و به خاطر عادت های بدم سرزنش کردم و نه به خاطر اینکه این زندگی منه که خراب میشه بلکه به خاطر این که من یک زن هستم و در آینده یک مادر خواهم شد و شاید والاترین هدف من از زندگی این باشه که آگاهی و کمال نسبتا خوبی رو به زندگیم اضافه کنم، ارزش ها و زیبایی ها و تمام تعاریف درست از زندگی رو در آخر به موجود بشری بعد از خودم هدیه بدم تا اون راه کمال رو ادامه بده. پس به خودم نگاه کردم. من چه عادت های خوبی داشتم که کودکم به من نگاه خواهد کرد و یاد خواهد گرفت؟ چه انگیزه ای بهتر از این برای به دست آوردن عادت های خوب و کم کردن عادت های بد و ساختن زندگی بهتر؟  

   خب، میتونم بگم من هیچوقت آب یخ نمیخورم! چه عادتی بهتر از این برای بچه ام؟! من کتاب میخونم و چقدر لذت بخشه برای خودم که قراره کودکی این عادت رو از من یاد بگیره. احترام گذاشتن به تمام نعمت های روی زمین. برای انسان ها، برای گل ها و درختا، برای بارون و دریا و برای تمام موجودات زمین حرمت قائل شدن زیباست و چه خوب که میتونم این رو هم به کودکم یاد بدم چون خودم تونستم که زندگیش کنم.

   به کودکم مهربونی رو یاد میدم و براش زرنگ بودن رو دوباره تعریف میکنم و مدام بهش گوشزد نمیکنم که زرنگ بودن و دزدی و حق خوری یکی هستن. کودکم از من یاد میگیره که آدم ها رو همونطوری که هستن قبول کنه و به آدم ها اجازه بده هرطوری که شادتر میشن، زندگی کنن.

   یاد میگیره خوشبختیش رو توی دلش نگه داره و بعد دل شادش رو با هنر و رنگ ها به اطرافش پراکنده کنه و اتاقش رو با خلاقیتش بسازه و نه اینکه سطحی ترین شادی هاش رو با همه در میون بذاره تا دل یه افسرده، دل یه فقیر یا بیچاره رو بشکنه. کودکم یاد میگیره درباره نیازهای اولیه اش راحت صحبت کنه و مدام خودش رو گناهکار نبینه. میفهمه که تمام آدم ها خودشون یه نوع حیوان هستن با تمام نیاز های غریزیشون و قرار نیست بدون برطرف شدن این نیاز های اولیه خودشون رو آسمونی تصور کنن.

   اما متاسفانه کودکم عادت  ها و رفتارهای منفی هم یاد میگیره. ممکنه اتاقش مثل بمب ترکیده باشه و به عنوان یه دختر اصلا زیبا نباشه اما این درست خود من هستم پس یا باید اتاق خودم همیشه مرتب باشه یا همین طوری بچه ام رو قبول کنم.

   ممکنه حواس پرت باشه و وسایلش رو جا بذاره؛ ممکنه از درس خوندن بدش بیاد و یا کارهایی که بهش میسپارم درست و کامل انجام نده، شاید بعضی شب ها یادش بره مسواک بزنه و دندون هاش زود خراب بشن. شایدم مدام شیرینی جات بخوره حتی وقتی براش ضرر داشته باشه. احتمالا وقتی شکست میخوره سریع ناامید و تسلیم بشه و شاید هم افسردگی بگیره.

   اما میدونم که شاد زندگی میکنه هرچند عادت های بدی داشته باشه اما حداقل زیبایی های زندگی رو درک میکنه، با آدمها مهربونه و رویاهای بزرگ میپرورونه. اگه دختر باشه زیاد میرقصه و اگه پسر باشه خوش میگذرونه.

   همین برام کافیه که بچه ام زندگی رو زیادی جدی نگیره و توی جاده ی هموار زندگی آروم قدم برداره و فرصت ها رو ببینه و زیبایی هارو لمس کنه، ... اگه بخوام یکم از سهراب سپهری کمک بگیرم... گل هارو بو کنه و آب رو لمس کنه گرما خورشید رو احساس کنه که پشتش رو گرم میکنه و از مادر طبیعت قدرت بگیره تا سختی ها رو بچشه و مانع هارو رد کنه و بعد از هر ناراحتی یا افسردگی باز با تمام قوا قدم برداره.

  

فقط میخوام که بچه ام مثل یک انسان زندگی کنه. مثل یک موحود طبیعی که به عنوان عضوی از زمین انرژی رو به حرکت درمیاره و شکر به جا میاره...

همین کافیه.

همین طور اگه زندگی کنم همه چیز حله.


پ.ن : بچه ام صفحه حوادث روزنامه هم نمیخونه برای همین مثل خودم آرامش داره !!! ^ــ^

  • نگین رفیعی
۰۵
مهر

good days


امروز عجب روزی بود! البته که انگار این روزا همشون یه روزایین عجیب و غریب و درهم و برهم. صفحه ی مودترکرم شده رنگ و وارنگ، از بس که رنگ ها زیادن تو این روزها.

حس گم شدن دارم. وقتی زیادی تو برنامه های مختلف بپر بپر میکنم همین میشه. آخر شب احساس میکنم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم! کاملا احساس گنگی میکنم؛ انگار تموم روز با دهن باز فقط به همه چیز نگاه میکردم و این من نبودم که راه میرفت، حرف میزد یا کارهارو تند تند انجام میداد. درسته که کمی عذیت میشم اما نمیخوام این وضعیت متوقف بشه فقط انگار دلم میخواد احساس کنم اکتیو هستم. فقط کافیه نیاز به اکتیو بودن ارضا بشه، دیگه برام مهم نیست که آخر شب چقدر خسته میشم. این خستگی دلنشینه. اما از طرفی هم وقتی برای عادت های خوبم نمیمونه. رسیدگی به پوستم،مطالعه ی کتاب... آخ که چقدر دلم میخواد یک هفته تمام دنیا صبر میکرد تا بهش برسم. من کتاب دستان شفابخش رو هنوز نخوندم، هنوز برای ملکه شدن برنامه نریخته ام هنوز محصول صوتی ملکه رو نخریده ام چون براش پول جمع نکرده ام و مدام این پول هام خرج میشن و نمیدونم دقیقا کجا میرن. هنوز برای تغییر مدارم اقدام نکرده ام و هنوز انگار همه چیز رو هواست.

یادش بخیر، دوران دبیرستان، با شقایق که از در مدرسه میزدیم بیرون من یه نفس عمیق میکشیدم و شروع میکردم براش از تموم  گره هایی که از ساعت هفت صبح تا دو ظهر تو مغزم زدم، حرف میزدم. کارهایی که باید انجام میدادم، ایده هایی که به ذهنم رسیده بود و جایی یادداشت نشده بود و تو مغزم سنگینی میکردن. شروع میکردم میگفتم : «میدونی شقایق... بذار برات بگم الان چی داره به مغزم فشار میاره...»

اون هم معمولا تا این جمله رو میشنید، گوش هاش رو خوب میبست چون میدونست قراره یه سخنرانی نیم ساعته رو تحمل کنه!

بعد بهش میگفتم : «من تکلیف های ریاضی فردا رو انجام نداده ام و اولویت الان میره روی همون. اما خوب پرسش شیمی هم هست که نمیشه بیخیالش شد... میدونی شقایق بیا به هم قول بدیم که تکالیف هر درس رو همون روز انجام بدیم که هفته بعدش خیالمون راحت باشه...»

و بعد هفته بعدی من باز هم با کوله باری از نگرانی به آغوش شقایق برمیگشتم.

الان هم دلم شقایق رو میخواد. سکوتش و ذهن زیباش که به شکل ترسناکی کاملا شبیه من عمل میکنه. میخوام پیشم باشه. تو یه کافه روبه روم نشسته باشه، جلومون یه آیس پک شیرین که  آروم آروم مزه مزه اش کنیم و اون بهم نگاه کنه وقتی دارم براش توضیح میدم برای زندگیم چه برنامه ی جدیدی دارم. باهاش درباره آفرودیت و زنانگی حرف بزنم. بهش بگم که تصمیم گرفتم یه دختر دخترونه باشم. بهش بگم که نظرم درباره ازدواج تغییر کرده و دیگه دلم نمیخواد با پسرا رقابت کنم، لباسای گشاد بپوشم و هیچوقت آرایش نکنم. میخوام براش درباره ی سایت ها و مقاله های جدیدی که خوندم حرف بزنم. درباره پرسفون و ملکه شدنش. درباره بولت ژورنالی که ساختم. حتی شاید بهش این وبلاگ رو معرفی کنم که بیاد و متنامو بخونه.

دلم میخواد فقط پیشم باشه. نمیدونم چرا باید انقدر به یه دوست احتیاج داشته باشم. دلم میخواد این دنیای عمیق و زیبا رو با یه دوست سهیم بشم. دلم میخواد با یه دوست که معنی بهتر شدن رو میفهمه، درباره ی زندگی حرف بزنم، درباره زندگیمون، درباره آینده مون، برنامه ها و رویاهامون. میخوام دوباره اینجا باشه که به هم مثل قبلنا قول بدیم که عادت های خوب بسازیم و ادامه شون بدیم. باهم برای زنانگی برنامه ریزی کنیم درست مثل وقتایی که برای درس های عمومی و اختصاصی برنامه ریزی میکردیم. من دلم مهمونی های بزرگ پر از آدمایی که نه من اونارو میشناسم و نه اونا من رو نمیخوام. من دلم یه کافه دنج با یه دوست خوب میخواد. من دلم صحبت های عمیق میخواد. دلم رویاپردازی و زیبایی میخواد.

آخ شقایق نمیدونی چقدر دلم میخواست الان اینجا بودی پیشم بودی و تا صبح با هم چرت و پرت های گنده گنده میگفتیم گاهی ناراحت میشدیم از رویاهایی که زیادی بزرگن و گاهی میخندیدیم که چقدر حتی شبیه هم رویاپردازی میکنیم. کاش پیشم بودی که یه فیلم دانلود میکردیم و تا صبح فیلم میدیدیم و وقت تلف میکردیم.

اما این روزا بدجوری تنها شده ام. نمیدونستم اگه مدرسه تموم بشه انقدر تنها میشم. مدام این جمله رو به مامانم میگم اما اون چه میهمه تو دلم چی میگذره وقتی با تموم وجودم از تنهایی آه میکشم. دوستام همشون رفتن دنبال زندگی خودشون. مگه من چندتا دوست صمیمی داشتم؟ کلن سه تا. دوتاشون دارن دوباره درس میخونن و اصلا آدم نمیتونه باهاشون حرف بزنه چون نه میشه از درس و مدرسه براشون نالید و نه از خاطرات حرف زد چون هردومورد انگیزه شون رو کم میکنه و تنها کاری که میشه کرد، لبخند زدنه با حرفای مثبت که حالشونو خوب کنه چون وقتی یه دوستی داری که از باتلاق درومده و دوباره رفته تو باتلاق، فقط احتیاج داره به کمک و نه اینکه بری پیشش و بگی که چقدر برای زندگیت برنامه داری و چقدر حس خوبی داری وقتی از درس و کنکور آزادی. شقایق هم که دانشگاه میره. اصلا فکر نمیکردم که با دانشگاه رفتن انقدر بخوایم از هم دور بشیم که من انقدر احساس تنهایی کنم و فقط این رویای شیرین رو بپرورونم که تو حال خونه مون کنار گلدونا تو نور آفتاب بعدازظهر چای و کیک میخوریم و حرف میزنیم و بعدش اسپیکرم رو میارم و آهنگای اجق وجق میذارم و مسخره بازی درمیارم و گاهی هم برای تقویت زنانگیمون میرقصیم، بعدش اگه وقت بود میتونیم موهای هم رو درست کنیم که هم تمرین کرده باشیم هم کلی خوش بگذره. حتی میتونیم فیلم ببینیم یا با هم بولت ژورنال درست کنیم. ولی میترسم. از این میترسم که اون راه خودش رو بره و دیگه من شقایقی که مثل منه نداشته باشم و من بمونم و تنهایی بزرگم که روز به روز بیشتر عذیتم میکنه. میترسم ازینکه براش از رویاهام حرف بزنم و اون با رویاهام احساس غریبگی کنه و از دنیای متفاوتش بگه، از افکار متفاوتی که برای من غریبه و همشون رو توی دانشگاه پیدا کرده و حالا اون راه خودش رو میره و راهمون از هم جدا میشه و میترسم که تو این راه تنها بمونم. من میترسم. از تنها شدن. از فهمیده نشدن.

شاید این ترس قراره تا همیشه با من بمونه چون انگار قرار نیست کسی پیدا شه که تمام من رو بفهمه. که تمام من رو ببینه. سخته. انگار هرچی بیشتر حرف میزنم، بیشتر از قبل میترسم. بیشتر از قبل تنها میشم و بیشتر از قبل دنیام بزرگتر میشه و کلمات دیگه قدرت بیرون کشیدن تمام اشیا رو از دنیام ندارن و در آخر من سکوت میکنم. حرف هام تموم میشن و خمیری که بیشتر از قبل کش اومده، به درون دنیام برمیگرده؛

و من باز هم تنها میشم....


  • نگین رفیعی
۰۴
مهر
نوشتن هدیه ای است از خدا برای من. نعمتی که شکرگذاری میطلبد. و باید قسم، به قلم خورد که نگذاشت انسان مجنون شود. قلم هزاران بار نجاتم داد، قلم تسکینم داد، قلم مرا آرام کرد و به پله ای بالاتر رهنمود کرد.
قسم به قلم...
و هزاران بار شکر که این نعمت از آن من هست که از کودکی مینوشتم و دیگران آرامشم را نظاره گر میشدن...
  • نگین رفیعی
۰۴
مهر
فکر کردن شغل ذهن است، خواب دیدن تفریح آن.

ویکتور هوگو بینوایان
  • نگین رفیعی
۰۳
مهر
من یه آرمانگرا هستم یه درونگرا، یه INFP. نیاز داشتم که یه وبلاگ داشته باشم تا هر روز بنویسم. می نویسم ولی نه مرتب، فقط وقتی که ذهنم بازار شام میشه و شلوغیش عذیتم میکنه. دلیل راه اندازی این وبلاگ این بود که تو یه مقاله اینترنتی خونده ام که وبلاگ نویسی به NF ها کمک میکنه و البته که یه میل درونی من رو به سمت اینکار سوق داد.
  • نگین رفیعی