شب های اکلیلی

دختری که خواست ناجی دنیا شود...

شب های اکلیلی

دختری که خواست ناجی دنیا شود...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب با موضوع «صلح درونی» ثبت شده است

۰۹
مهر

   




   نوشتنم که تموم شد با خودم گفتم واقعا انگار چیزی از درونم بیدار شده بود و این کلمات رو مینوشت...

  • نگین رفیعی
۰۹
مهر

امروز هم تمرین نقاشیم رو انجام ندادم و نمیدونم این به علاقه ام ربط داره یا به اهمالکاریم. این رو میدونم که اگه واقعا شروعش کنم دیگه زمان رو احساس نمیکنم و مثل همه ی کارای مهم دیگه بعد از انجام دادنش از آسون بودنش قبطه میخورم؛ اما مهم شروع کردنه که من مدام به تعویق میندازم.

امروز حال و هوام خوب بود. با اینکه صبح خیلی خیلی دیر بیدار شدم و روزم زیادی کوتاه شد و کار به خصوصی نتونستم انجام بدم اما استخر رفتم و کل بعدازظهرم به خوشی گذشت. امروز همه چیز آروم بود و مثل همیشه من انگار روی لحظه ها شناور بودم و گم شده و محو تو زندگی! عجیبیه. فاطمه بهم میگه شاید به خاطر تغییر فصله یا شایدم چون هنوز دانشگاهت شروع نشده و مثل عادت هرسالت این موقع مدرسه نمیری و احساس میکنی یک چیزی سرجاش نیست. خوب فکر نکنم سرما همچین بلایی سرم آورده باشه اما شاید خود پاییز یه کارایی داره میکنه. من دوازده سال بوده که با شروع پاییز به مدرسه برمیگشتم. به خونه ی دومم با دوستام با معلمای جدید و حالا تو خونه میشینم یا گه گداری کلاس نقاشی و زبان میرم یا ورزش میکنم و انگار واقعا این جوری نباید باشه. نمیدونم، امیدوارم با شروع کلاسای دانشگاه همه چیز درست بشه. فردا میخوام برم دانشگاه تا چندتا سوال بپرسم. امروز یکمی دمدمی مزاج بودم. زود خونم به جوش میومد. زود بی حوصله میشدم. انگار عصبی شده ام. نمیدونم چمه. حالم در یک کلام خوب نیست و نمیدونم این حال بد ،چی رو میخواد بهم بفهمونه؛ چون معمولا وقتایی که احساس میکنم سبک بال و راحت نیستم، واقعا هم یک چیزی اشکال داره. جای خالی دوستام رو بدجوری حس میکنم.

کاش بارون بباره و صبح زود ساعت هفت و نیم با یه کوله، راهی مدرسه بشم. برم سرکلاس و دوستام رو ببینم. با خوشحالی بهشون سلام بدم و بهشون یاددآوری کنم که داره بارون میباره و تموم سعی ام رو بکنم که انرژی زیادم رو به اونها هم منتقل کنم.

نمیدونستم انقدر عادت ها مهمن. انقدر تغییر سخته و انقدر تموم شدن فصل مدرسه قراره عذیتم کنه. این روزها بین دانشگاه و مدرسه انگار بین زمین و هوا گیر افتاده ام.

امروز یه بنده خدایی که مدام نق میزنه و ناله میکنه و ایراد میگیره، دوباره اومد پیشم و شروع کرد از تنبلی و اهمالکاری سخنرانی کردن. فقط دلم میخواست بهش بگم تا کی میخوای به نصیحت کردن خودت و بقیه ادامه بدی؟ کی وقتشه که دیگه شعار دادن رو تموم کنی و واقعا یه تغییری به خودت بدی؟ بعد یاد خودم افتادم که از آدمای نزدیکم ایراد میگیرم و مدام میخوام بهشون نشون بدم که راه درست کدومه، از اشباهات خودم بگم و کمک کنم رشد کنن درحالیکه الان میفهمم که چقدر خسته کننده است گوش کردن به این حرفا. وقتی تو توی راه هستی لازم نیست یک نفر کنارت باشه و مدام یاددآوری کنه که چند قدم پیش کجا بودی. تو داری حرکت میکنی و گذشته و اینکه قبلن چه قدر احمق بودی اصلا مهم نیست. مهم اینه که الان فهمیدی که کجای کار ایراد داشته و داری درستش میکنی و حالا اینکه هنوز به نتیجه نرسیدی یا شکست خوردی دلیل نمیشه که اصلا به فکرش نیستی. فقط باید ادامه بدی و تلاش کنی. هر چند کوچیک.

و دست از نق زدن برداری البته.

  • نگین رفیعی
۰۶
مهر

                                       

 



    این مطلبی که قصد دارم بنویسم، ایده اش از چند روز پیش به ذهنم اومد؛ تو کلاس زبان با اصطلاح Mother-To-Be آشنا شدیم و همونجا من با خودم فکر کردم این چه اصطلاح جالب و خلاقانه ایه. میشه براش کلی حرف زد کلی فکر کرد کلی برنامه ریخت. داشتم فکر میکردم به عنوان یه مادر آینده من چه عادت های خوب و بدی دارم که به بچه ام هدیه بدم. آیا بچه ام رو همونجوری که خودم هستم قبول میکنم؟ اگه بچه ام رفتارای بد من رو به ارث ببره، من مدام سرزنشش نمیکنم؟! درست همونطور که مادرم از من میخواد که بهتر از خودش رفتار کنم درحالیکه من دختر خودش هستم، با همون عادت های بد با همون نقص ها.

    بعدش، من هر روز به خودم نگاه میکردم و خودم رو ارزیابی میکردم که در طول روز من چه رفتارهایی دارم که اگه یه بچه قراره پونزده سال کودکیش رو با من بزرگ شه، ازشون الگو بگیره و بعد خودم رو به خاطر عادت های خوبم تحسین و به خاطر عادت های بدم سرزنش کردم و نه به خاطر اینکه این زندگی منه که خراب میشه بلکه به خاطر این که من یک زن هستم و در آینده یک مادر خواهم شد و شاید والاترین هدف من از زندگی این باشه که آگاهی و کمال نسبتا خوبی رو به زندگیم اضافه کنم، ارزش ها و زیبایی ها و تمام تعاریف درست از زندگی رو در آخر به موجود بشری بعد از خودم هدیه بدم تا اون راه کمال رو ادامه بده. پس به خودم نگاه کردم. من چه عادت های خوبی داشتم که کودکم به من نگاه خواهد کرد و یاد خواهد گرفت؟ چه انگیزه ای بهتر از این برای به دست آوردن عادت های خوب و کم کردن عادت های بد و ساختن زندگی بهتر؟  

   خب، میتونم بگم من هیچوقت آب یخ نمیخورم! چه عادتی بهتر از این برای بچه ام؟! من کتاب میخونم و چقدر لذت بخشه برای خودم که قراره کودکی این عادت رو از من یاد بگیره. احترام گذاشتن به تمام نعمت های روی زمین. برای انسان ها، برای گل ها و درختا، برای بارون و دریا و برای تمام موجودات زمین حرمت قائل شدن زیباست و چه خوب که میتونم این رو هم به کودکم یاد بدم چون خودم تونستم که زندگیش کنم.

   به کودکم مهربونی رو یاد میدم و براش زرنگ بودن رو دوباره تعریف میکنم و مدام بهش گوشزد نمیکنم که زرنگ بودن و دزدی و حق خوری یکی هستن. کودکم از من یاد میگیره که آدم ها رو همونطوری که هستن قبول کنه و به آدم ها اجازه بده هرطوری که شادتر میشن، زندگی کنن.

   یاد میگیره خوشبختیش رو توی دلش نگه داره و بعد دل شادش رو با هنر و رنگ ها به اطرافش پراکنده کنه و اتاقش رو با خلاقیتش بسازه و نه اینکه سطحی ترین شادی هاش رو با همه در میون بذاره تا دل یه افسرده، دل یه فقیر یا بیچاره رو بشکنه. کودکم یاد میگیره درباره نیازهای اولیه اش راحت صحبت کنه و مدام خودش رو گناهکار نبینه. میفهمه که تمام آدم ها خودشون یه نوع حیوان هستن با تمام نیاز های غریزیشون و قرار نیست بدون برطرف شدن این نیاز های اولیه خودشون رو آسمونی تصور کنن.

   اما متاسفانه کودکم عادت  ها و رفتارهای منفی هم یاد میگیره. ممکنه اتاقش مثل بمب ترکیده باشه و به عنوان یه دختر اصلا زیبا نباشه اما این درست خود من هستم پس یا باید اتاق خودم همیشه مرتب باشه یا همین طوری بچه ام رو قبول کنم.

   ممکنه حواس پرت باشه و وسایلش رو جا بذاره؛ ممکنه از درس خوندن بدش بیاد و یا کارهایی که بهش میسپارم درست و کامل انجام نده، شاید بعضی شب ها یادش بره مسواک بزنه و دندون هاش زود خراب بشن. شایدم مدام شیرینی جات بخوره حتی وقتی براش ضرر داشته باشه. احتمالا وقتی شکست میخوره سریع ناامید و تسلیم بشه و شاید هم افسردگی بگیره.

   اما میدونم که شاد زندگی میکنه هرچند عادت های بدی داشته باشه اما حداقل زیبایی های زندگی رو درک میکنه، با آدمها مهربونه و رویاهای بزرگ میپرورونه. اگه دختر باشه زیاد میرقصه و اگه پسر باشه خوش میگذرونه.

   همین برام کافیه که بچه ام زندگی رو زیادی جدی نگیره و توی جاده ی هموار زندگی آروم قدم برداره و فرصت ها رو ببینه و زیبایی هارو لمس کنه، ... اگه بخوام یکم از سهراب سپهری کمک بگیرم... گل هارو بو کنه و آب رو لمس کنه گرما خورشید رو احساس کنه که پشتش رو گرم میکنه و از مادر طبیعت قدرت بگیره تا سختی ها رو بچشه و مانع هارو رد کنه و بعد از هر ناراحتی یا افسردگی باز با تمام قوا قدم برداره.

  

فقط میخوام که بچه ام مثل یک انسان زندگی کنه. مثل یک موحود طبیعی که به عنوان عضوی از زمین انرژی رو به حرکت درمیاره و شکر به جا میاره...

همین کافیه.

همین طور اگه زندگی کنم همه چیز حله.


پ.ن : بچه ام صفحه حوادث روزنامه هم نمیخونه برای همین مثل خودم آرامش داره !!! ^ــ^

  • نگین رفیعی