شب های اکلیلی

دختری که خواست ناجی دنیا شود...

شب های اکلیلی

دختری که خواست ناجی دنیا شود...

پیام های کوتاه
طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بوی روزهای خوش

پنجشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۱:۳۱ ق.ظ

good days


امروز عجب روزی بود! البته که انگار این روزا همشون یه روزایین عجیب و غریب و درهم و برهم. صفحه ی مودترکرم شده رنگ و وارنگ، از بس که رنگ ها زیادن تو این روزها.

حس گم شدن دارم. وقتی زیادی تو برنامه های مختلف بپر بپر میکنم همین میشه. آخر شب احساس میکنم دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم! کاملا احساس گنگی میکنم؛ انگار تموم روز با دهن باز فقط به همه چیز نگاه میکردم و این من نبودم که راه میرفت، حرف میزد یا کارهارو تند تند انجام میداد. درسته که کمی عذیت میشم اما نمیخوام این وضعیت متوقف بشه فقط انگار دلم میخواد احساس کنم اکتیو هستم. فقط کافیه نیاز به اکتیو بودن ارضا بشه، دیگه برام مهم نیست که آخر شب چقدر خسته میشم. این خستگی دلنشینه. اما از طرفی هم وقتی برای عادت های خوبم نمیمونه. رسیدگی به پوستم،مطالعه ی کتاب... آخ که چقدر دلم میخواد یک هفته تمام دنیا صبر میکرد تا بهش برسم. من کتاب دستان شفابخش رو هنوز نخوندم، هنوز برای ملکه شدن برنامه نریخته ام هنوز محصول صوتی ملکه رو نخریده ام چون براش پول جمع نکرده ام و مدام این پول هام خرج میشن و نمیدونم دقیقا کجا میرن. هنوز برای تغییر مدارم اقدام نکرده ام و هنوز انگار همه چیز رو هواست.

یادش بخیر، دوران دبیرستان، با شقایق که از در مدرسه میزدیم بیرون من یه نفس عمیق میکشیدم و شروع میکردم براش از تموم  گره هایی که از ساعت هفت صبح تا دو ظهر تو مغزم زدم، حرف میزدم. کارهایی که باید انجام میدادم، ایده هایی که به ذهنم رسیده بود و جایی یادداشت نشده بود و تو مغزم سنگینی میکردن. شروع میکردم میگفتم : «میدونی شقایق... بذار برات بگم الان چی داره به مغزم فشار میاره...»

اون هم معمولا تا این جمله رو میشنید، گوش هاش رو خوب میبست چون میدونست قراره یه سخنرانی نیم ساعته رو تحمل کنه!

بعد بهش میگفتم : «من تکلیف های ریاضی فردا رو انجام نداده ام و اولویت الان میره روی همون. اما خوب پرسش شیمی هم هست که نمیشه بیخیالش شد... میدونی شقایق بیا به هم قول بدیم که تکالیف هر درس رو همون روز انجام بدیم که هفته بعدش خیالمون راحت باشه...»

و بعد هفته بعدی من باز هم با کوله باری از نگرانی به آغوش شقایق برمیگشتم.

الان هم دلم شقایق رو میخواد. سکوتش و ذهن زیباش که به شکل ترسناکی کاملا شبیه من عمل میکنه. میخوام پیشم باشه. تو یه کافه روبه روم نشسته باشه، جلومون یه آیس پک شیرین که  آروم آروم مزه مزه اش کنیم و اون بهم نگاه کنه وقتی دارم براش توضیح میدم برای زندگیم چه برنامه ی جدیدی دارم. باهاش درباره آفرودیت و زنانگی حرف بزنم. بهش بگم که تصمیم گرفتم یه دختر دخترونه باشم. بهش بگم که نظرم درباره ازدواج تغییر کرده و دیگه دلم نمیخواد با پسرا رقابت کنم، لباسای گشاد بپوشم و هیچوقت آرایش نکنم. میخوام براش درباره ی سایت ها و مقاله های جدیدی که خوندم حرف بزنم. درباره پرسفون و ملکه شدنش. درباره بولت ژورنالی که ساختم. حتی شاید بهش این وبلاگ رو معرفی کنم که بیاد و متنامو بخونه.

دلم میخواد فقط پیشم باشه. نمیدونم چرا باید انقدر به یه دوست احتیاج داشته باشم. دلم میخواد این دنیای عمیق و زیبا رو با یه دوست سهیم بشم. دلم میخواد با یه دوست که معنی بهتر شدن رو میفهمه، درباره ی زندگی حرف بزنم، درباره زندگیمون، درباره آینده مون، برنامه ها و رویاهامون. میخوام دوباره اینجا باشه که به هم مثل قبلنا قول بدیم که عادت های خوب بسازیم و ادامه شون بدیم. باهم برای زنانگی برنامه ریزی کنیم درست مثل وقتایی که برای درس های عمومی و اختصاصی برنامه ریزی میکردیم. من دلم مهمونی های بزرگ پر از آدمایی که نه من اونارو میشناسم و نه اونا من رو نمیخوام. من دلم یه کافه دنج با یه دوست خوب میخواد. من دلم صحبت های عمیق میخواد. دلم رویاپردازی و زیبایی میخواد.

آخ شقایق نمیدونی چقدر دلم میخواست الان اینجا بودی پیشم بودی و تا صبح با هم چرت و پرت های گنده گنده میگفتیم گاهی ناراحت میشدیم از رویاهایی که زیادی بزرگن و گاهی میخندیدیم که چقدر حتی شبیه هم رویاپردازی میکنیم. کاش پیشم بودی که یه فیلم دانلود میکردیم و تا صبح فیلم میدیدیم و وقت تلف میکردیم.

اما این روزا بدجوری تنها شده ام. نمیدونستم اگه مدرسه تموم بشه انقدر تنها میشم. مدام این جمله رو به مامانم میگم اما اون چه میهمه تو دلم چی میگذره وقتی با تموم وجودم از تنهایی آه میکشم. دوستام همشون رفتن دنبال زندگی خودشون. مگه من چندتا دوست صمیمی داشتم؟ کلن سه تا. دوتاشون دارن دوباره درس میخونن و اصلا آدم نمیتونه باهاشون حرف بزنه چون نه میشه از درس و مدرسه براشون نالید و نه از خاطرات حرف زد چون هردومورد انگیزه شون رو کم میکنه و تنها کاری که میشه کرد، لبخند زدنه با حرفای مثبت که حالشونو خوب کنه چون وقتی یه دوستی داری که از باتلاق درومده و دوباره رفته تو باتلاق، فقط احتیاج داره به کمک و نه اینکه بری پیشش و بگی که چقدر برای زندگیت برنامه داری و چقدر حس خوبی داری وقتی از درس و کنکور آزادی. شقایق هم که دانشگاه میره. اصلا فکر نمیکردم که با دانشگاه رفتن انقدر بخوایم از هم دور بشیم که من انقدر احساس تنهایی کنم و فقط این رویای شیرین رو بپرورونم که تو حال خونه مون کنار گلدونا تو نور آفتاب بعدازظهر چای و کیک میخوریم و حرف میزنیم و بعدش اسپیکرم رو میارم و آهنگای اجق وجق میذارم و مسخره بازی درمیارم و گاهی هم برای تقویت زنانگیمون میرقصیم، بعدش اگه وقت بود میتونیم موهای هم رو درست کنیم که هم تمرین کرده باشیم هم کلی خوش بگذره. حتی میتونیم فیلم ببینیم یا با هم بولت ژورنال درست کنیم. ولی میترسم. از این میترسم که اون راه خودش رو بره و دیگه من شقایقی که مثل منه نداشته باشم و من بمونم و تنهایی بزرگم که روز به روز بیشتر عذیتم میکنه. میترسم ازینکه براش از رویاهام حرف بزنم و اون با رویاهام احساس غریبگی کنه و از دنیای متفاوتش بگه، از افکار متفاوتی که برای من غریبه و همشون رو توی دانشگاه پیدا کرده و حالا اون راه خودش رو میره و راهمون از هم جدا میشه و میترسم که تو این راه تنها بمونم. من میترسم. از تنها شدن. از فهمیده نشدن.

شاید این ترس قراره تا همیشه با من بمونه چون انگار قرار نیست کسی پیدا شه که تمام من رو بفهمه. که تمام من رو ببینه. سخته. انگار هرچی بیشتر حرف میزنم، بیشتر از قبل میترسم. بیشتر از قبل تنها میشم و بیشتر از قبل دنیام بزرگتر میشه و کلمات دیگه قدرت بیرون کشیدن تمام اشیا رو از دنیام ندارن و در آخر من سکوت میکنم. حرف هام تموم میشن و خمیری که بیشتر از قبل کش اومده، به درون دنیام برمیگرده؛

و من باز هم تنها میشم....


نظرات  (۱)

من میفهممت...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی